لیانالیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی مامان و بابا

گیسو کمون

ژست های لیانا بعد از بستن موهاش دیدنی بود خیلی ذوق میکنه موهاشو میتونه از پشت ببنده ..تند تند فیگور برای عکس میگرفت تا برای مامامن مهین و خاله مینا بفرستم ببینن دخترمون موهاش بلند شده خدا جونم موهای دختر کوچولوی من بلند و  پرپشت کن چون خیلی دوست داره موهاش بلند باشه   ...
25 دی 1394

دنیای قشنگ لیانا

لیانا جونم جدیدا عاشق لباس عروس شده همش میگه مامان من یه لباس عروس بزرگ میخوام  منم میگفتم چشم دختر خوشگلم برات میخرم .دیروز رفتیم خرید کنیم توی راه میگه مامان سفید بزرگ بخری ها میگم چی میگه سفید میگم چی سفید؟میگه سفید دیگه  میگم خوب اینجا چی دیدی که سفیده؟ ماشین سفید بخریم میگه نههه کفش سفید بزرگ کفش سفید بزرگ یعنی کفش سفید پاشنه دار میگه چشم دختر نازم حتما با لباس عروس برات کفش پاشنه دار سفید میخرم.(جابه که لبانا مامانی داره که اهل پوشیدن کفش پاشنه دار نیست ) نشسته بغلم و داریم مادر و دختر باهم گپ میزنیم یهو به ذهنم میرسه  ببینم تصورش از خواهر داشتن یا برادر داشتن چیه  بهش میگم  لیانا جون دوست داری داد...
25 دی 1394

لیانا

مامان:لیانا باید گوشت و برنج باهم بخوری اچون دیگه از خوراکی خوشمزه بعد از ناهار خبری نیست لیانا:باشه مامان صرب کن(صبر) یه ذره برنج بخورم بعد گوشت میخورم مامان:گوشت باید بخوری که قوی بشی در حالیکه یه سر سوزن گوشت تو دهنش میزاره میگه نه مامان دلم درد میگیره گوشت بخورم باید بعد بریم پیش آقای دکترهاااااااااااااا هفته پیش لیانا مریض شد خیلی بد بود هنوز افسردگی مریضی لیانا باهام هست یک هفته هیچی نمیخورد و بالا میورد هنوز هم میترسه که غذا بخوره و همش یادآوری میکنه که دلش درد میگیره..معلوم نبود سرما خوردگیه یا ویروس شب و روزای سختی گذروندیم ...احساس مادر بد بودن داشتم که چرا من مادرش هستم و اینجوری مریض شده با تمام مراقبتها و ...
25 دی 1394

خوابهای پارچه ایی

لیانا صبحها که از خواب بیدار میشه شروع میکنه به تعریف خوابهایی که دیده لیانا: درخت کوچولو بهم اخم کرد مامان من: چرا عزیزم؟ درخت کوچولورو دعوا میکنم لیانا:نه مامان درخت کوچولو خوبه دوسش دارم مامان:ببین هر موقع بیرون میری برگ درختهای کوچولورو میکنی به خاطر این تو خواب بهت اخم کرده درخت کوچولو نتیجه اینکه  دیگه بیرون میریم لیانا برگ درختهای کوچولو نمیکنه بهش یاد آوری میکنم تو خواب درخت کوچولو بهش اخم کرده سریع منصرف میشه  لیانا:مامان آقای سیبیلو بزنیمش مامان:خواب دیدی دخترم؟؟کسی جرات نداره دختر منو دعوا کنه میزنمششششش لیانا:نه مامان آقای سیبیلو خوبه گناه داره سه تایی ر...
17 دی 1394

35 ماهگی

لیانا جونم امروز 15 دی ماه سی و پنج ماهه شد.مبارک باشه عزیز دلم خیلی خیلی دوستت دارم امید مادر چیزی تا سه ساله شدنت نمونده ماه کوچولوی من هر روز صبح که ازخواب بیدار میشه سریع بساط دفتر و مداد رنگیاشو  پهن میکنه و شروع میکنه به نقاشی کشیدن بیشتر وقتها هم من باید پیشش بشینم و نقاشی بکشم  کتاب میخونیم  توپ بازی میکنیم  و خیلی هم توی کارها به شیوه خودش بهم کمک میکنه علاقه زیادی به رقصیدن پیدا کرده هفته پیش جشن عقد عمه بهاره  تا پاسی از شب مشغول پایکوبی بود اصلا هم خجالت نمیکشید در جمع برقصه برخلاف همیشه ...جدیدا  تا میخواییم بریم بیرون یا خرید میگه مامان بریم عروسی  لباس عروسی بزرگ سفید با ...
16 دی 1394

یک روز در مهد کودک

یه مهدکودک تقریبا نزدیک خونمون هر موقع من و لیانا بیرون میرفتیم  با اینکه لیانا خیلی کوچولو بود همیشه دست و پا میزد که به نقاشیهای دیوار مهد دست بزنه کم کم که بزرگتر شد حداقل پنج دقیه می ایستادیم و از نقاشیهای روی دیوار براش داستان کوتاه تعریف میکردم   یک بار هم رفتیم محیطشو دیدیم ولی چون لیانا اون موقع دو ساله و زیر سه سال بود شرایط ثبت نام نداشت تا اینکه امروز برای خرید رفتیم بیرون از مقابل مهد رد شدیم لیانا گفت مامان بریم مهدکودک درس بخونیم  گفتم ببینم شرایطش و محیطش چه جوریه حداقل روز یدوساعت بیاد تو جمع بچه ها باشه ..مدیر و مربی خیلی خوش برخوردی داشت و لیانا خیلی راحت رفت پیش بچه ها و شروع به نقاشی کردن و بازی باه...
6 دی 1394

خاطرات بچگی

یه جمعه آفتابی خیلی قشنگ سه تایی رفتیم بیرون اول به عیادت پدر یزرگ بابا یاسر رفتیم که آنژیو کرده بودن خونه پدربزرگ قدیمی به سبک خانه های شمال با یه باغ بسیار بزرگه یاسر خیلی خاطره تو این خونه و باغ داره کلی یاد گذشته ها کرد بعدش هم از لیانا عکس گرفتیم که یادگاری بمونه از نسل سوم پدربزرگ و مادربزرگ  که تو این خونه و باغ هم اومده و از درخت پرتغال هم پرتغال چیده بعد از خونه پدر بزرگ راهی شهر کتاب شدیم و برای دخترم کتاب خریدیم که خیلی خیلی دوسشون داره و هر روز میخونیم به خصوص سه تا کتاب شعر که نویسنده اشون اقای مصطفی رحماندوست هست و بسیار مورد علاقه لیانا   ...
6 دی 1394

یلدا 94

یلدای امسال هم رفتیم خونه عزیز جون چون جشن یلدایی عمه جون بود خیلی خوش گذشت و شلوغ بود مخصوصا اینکه موسیقی زنده  هم بود  موقع رفتن لیانا خانوم حاضر نشدن لباسی که براش آماده کرده بودم بپوشن و همون لباسی که پارسال یلدا پوشیده بود انتخاب کرد که خیلی هم براش کوتاه شده  ما هم برای اینکه خلق و خوی خانوم در مهمانی بهم نخوره سر تسلیم فرود آوردیم  خیلی با بچه ها بازی کرد و بهش خوش گذشت ولی خانوم حاضر نشدن کنار سفره یلدا عکس بگیرن..آخر شب هم با گرفتن فال حافظ توسط یاسر کلی خوش گذروندیم جالب اینکه فال هر کسی با نیتش یکی بود  یه کم ناراحتم که چرا یه سفره یلدای کوچیک تو خونه خودمون ننداختم  حالا انش الا سال دیگه حتما تد...
6 دی 1394

پونزده روز آرامش مطلق

دوازده آذر مامان مهین مهربون اومدن پیش ما خیلی بهمون خوش گذشت لیانا که حسابی کیف کرد خیل با مامامن مهین باز یمیکرد و سرگرم بود 15 روز بودن مامان  حال و هوای خاصی بهمون داده بود لیانا که اصلا منو تحویل نمیگرفت همش مامان مهین میبرد تو اتاق در و هم میبست گوشی مامان مهین هم مینداخت بیرون که خدای نکرده مامانم یه لحظه از توجهش به لیانا خانوم کم نشه بدتر اینکه منم راه نمیداد میگفت برو غذا درست کن  حتی به مامان مهین پیشنهاد میداد خودمون بیرون بریم مامامن مرجان نیاد  یه سری برای کاری من زودتر بیرون رفتم ابعد انجام کار با مامان و لیانا جایی قرار گذاشتم لیانا تا منو از دور دید روشو برگردوند یعنی منو ندیده بهش نزدیک میشدم  میگفت خو...
5 دی 1394
1